خاطره زایمانم قشنگ ترین روز زندگیم
خب اينم خاطره زايمان من 4شنبه 29 ابان قرار بود 6.30 صبح بيمارستان باشم سه شنبه اخرين روزي بود که پسرم تو شکمم بود يه حال عجيبي داشتم هم خوشحال بودم که ديگه انتظار به پايان ميرسه هم يه جورايي بغض داشتمو احساس دلتنگي خاصي داشتم از صبح همه کارامو کردم مامانم قرار بود تا شب بياد پيشم وقتي مامانم اومد ساعت حدود 9 بود شام خوردمو بعدش يه ليوان چايي و ديگه هيچي نخوردم اخر شب مامانم صورتمو اصلاح کردو ساعت حدود 1 بود من اماده شدم برم حموم يکم کمرم درد ميکرد اهميت ندادم گفتم حتما زياد نشستم خسته شدم خلاصه رفتم حموم و بدنمو کاملا شيو کردم چون ميدونستم تا چند روز نميتونم اينکارو بکنم وقتي لباس زيرمو دراوردم يه لکه صورتي ديدم يکم ترسيدم کمرمم خيلي د...
نویسنده :
mona
11:11